سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصه شب،سوسمار مهربان و دوشکارچی

دوستان خوب و قدیمی خودم،
سلام...سلام به روی ماهتون.دوست داشتن
من رو که یادتون هست، الاهه هستم.
الان چند سالی میشه که نه روی ماهتون رو دیدم
نه صداتون رو شنیدم
و نه حتی دو سه خط با شما درد دل کردم.
از این حرفا که بگذریم الان به این فکر افتادم تا این و بلاگ رو که چند سال پیش وقتی نه ساله بودم راه انداختم دوباره به روز رسانی کنم.
امشب هم یه قصه قشنگ و شنیدنی واسه تون آماده کردم.
امیدوارم که از این قصه خوشتون بیاد.


قصه سوسمار مهربان
سوسمار مهربان و شکارچی ها

روز خیلی گرمی بود،
سوسماری با بچه‏ هایش توی باتلاق کنار آبگیر تن‏شان را به گل می‏زدند.
آنها که از گرمای هوا کلافه شده بودند، به طرف آب رفته و بدن‏شان را در آب خنک فرو می بردند و احساس بهتری پیدا می کردند و از آب خنک لذت می‏بردند.
چند دقیقه‏ ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد.
سوسمار به بچه‏ هایش گفت:
«شکارچی‏ ها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.»
بچه سوسمارها سریع دور شدند.
شکارچی ‏ها نزدیک آبگیر رسیدند.
یکی از شکارچی‏ ها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت:
«می‏ توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.»
هری گفت:
«امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.»
بعد داخل باتلاق رفت.
 پاهایش در باتلاق گیر کرد.
ته تفنگش را در گل فرو کرد. می‏ خواست بیرون بیاید؛ اما نمی ‏توانست.
هر چقدر تلاش می‏ کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می ‏رفت.
بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند.
هری ترسیده بودو فریاد می‏کشید.
بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد
اما فایده‏ ای نداشت.
ناگهان سوسمار به طرف هری آمد.
شاید طعمه‏ ی خوبی برای بچه ‏هایش پیدا کرده بود.
سوسمار نزدیک‏ تر شد.

چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد.
??
سوسمار هری را پشت خود گذاشت، به کنار ساحل آمد و او را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت.
بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت:
«آن سوسمار تو را نجات داد.»
هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدن سوسمار را تماشا کردند.
هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت:
«دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.»
بیل نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت:
«من هم دیگر به آن نیازی ندارم.»